شاهنامه فردوسی که در حدود پنجاه هزار بیت دارد، شامل قسمتهای اساطیری و داستانهای تاریخی و ملی است. این اثر جاویدان بر اثر نفوذ شدیدی که میان طبقات مختلف ایرانیان یافت در همه ادوار تاریخی مورد توجه بود، چنانکه همه شاعران حماسه سرای ایرانی تا عهد اخیر تحت تاثیر آن بوده اند، بدین ترتیب فردوسی را زنده کننده مجدد و بزرگی دیرین ملت ایران و نگاهدارنده زبان، فرهنگ و ادبیات و هنر ایرانی و برگزیدة جاویدان اتحاد ملی ایران باید دانست.
فردوسی حدود چهار هزار بیت درباره پادشاهی انوشیروان سروده است که در اینجا به بررسی اشعار وی پرداخته میشود:
بر تخت نشستن انوشیروان و اندرز او به ایرانیان:
پادشاهی انوشیروان چهل و هشت سال بود. انوشیروان پسر قباد چون به تخت نشست اندرزهایی به ایرانیان داد وگفت : جملة هستی به فرمان خداست و … کسری مردم را به دادگری خود نوید داد و کشور را به چهار بخش تقسیم کرد و باژ را تقلیل داد و آن را در سه قسط وصول کرد.
شاهان، به ویژه شاه چین و هند که آوازة او را شنیدند باژ را پذیرفتند و فرستادگانی به درگاهش گسیل داشتند. انوشیروان آنگاه به اطراف و اکناف کشور خود سفر کرد و به گرگان و خراسان و آمل رفت و به کوهی رسید که جای فریدون بود، و در آنجا بود که آگاه شد ترکان چه ستمهایی به مردم روا می دارند سپس فرمان داد تا دیواری عظیم بنا کردند و راه ترکان را بستند. آنگاه به هندوستان رفت و مورد استقبال گرم قرار گرفت و از آنجا به سرکوبی بلوچان و گیلانیان- پرداخت و از آنجا به پایتخت خویش (مداین ) مراجعت کرد.
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بد وکام و نام
ازو مستمندیم ، ازو شادکام
به فرمان او ابد از چرخ خور
ازویست فر و بدویست زور
ز رای و ز پیمان او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند، در جهان باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشة بد کند
به فرجام بد تا تن خود کند
از اندیشة دل کس آگاه نیست
بدین تنگی اندر مرا راه نیست
ز ما هر چه پرسید پاسخ دهیم
به پاسخ همی رای فرخ نهیم
اگر پادشا را بود پیشه داد
شود بیگمان هر کسی از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
چه دانی که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چتی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تنت زورمند
زبیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هـر آنـکه کـه در کـار سـستی کنی
هـمی رای ناتنـدرستـی کـنــد
چه چیره شود بر دل مرد رشک
یکی درمندی بود بی پزشک
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
دگر مرد بیکار و بسیار کوی
نماندش نزد کسی آبروی
به کژی ترا راه تاریکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری که تو پیشدستی کنی
بد آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان با دروغ
نگیرد ز تخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند و از خوردنی بینیاز
ز دشمن بود ایمن و تندرست
اگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آرایشست
وگر کژی آرد به رای اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که ما تاجداران بسی دیده ایم
به داد وخرد راه بگزیده ایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بی او نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
به بایسته کاری به بیگانه و گاه
نباشم ز دستور همداستان
که برمن بپوشد چنین داستان
به درگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بریشان نداریم تنگ
نگه کرد باید به نام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به داد اندرون کاستی
هر آنکس که باشد ز ایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد گیرد کسی زیردست
نباشد خردمند و ایزدپرست
مکافات یابد بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید و از ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندة تاج خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار و بر داوران داورست
از اندیشة هر کسی برترست
زمان و زمین آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
نگهدار تاجست و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل وچشم دشمن به فرمان بدوخت
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکوی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان ترا آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشیروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یکسر از جای برخاستند
برو آفرینی تو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چهار بهر
وزو نامزد کرد آباد شهر
نخستین خراسان ازان یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زو بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزان بهره ای آذرآبادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز آرمینه تا در اردبیل
بپیمود دانا بر و بوم گیل
سوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هر که درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
زشاهان هر آنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش جاه اگر بیش از وی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرسته ست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چاریک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
ز ده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بر آن درنگ
به دریا بس ایمن مشو از نهنگ
چوکسری نشست از بر تخت عاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
همه پادشاهی شدند انجمن
زمین را ببخشید و بر زد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ایدونکه دهقان نگردد دژم
کسی را کجا تخم یا چارپای
به هنگام ورزش نبودی به جای
ز گنج شهنشاه برداشتی
زکشتن زمین خوار نگذاشتی
به ناکسته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرمستان بر همین زد رقم
ز زیتون و از گوز و هر میوه دار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن، درم، یک رسیدی به گنج
نبودی جزین تا سر سال رنج
وزان خوردنیهای خرداد ماه
نکردی به بار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
دیدی غم و رنج کشت و درود
براندازه از ده درم تا چهار
به سالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهر بود این درم
گزارنده بردی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندة شهریار
نبودی به دیوان کسی بی شمار
گزیت و خراج آنچه بد نام برد
به سه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنکه بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر کارداری و هر مهتری
سدیگر که نزدیک موبد برد
گزیت سر و باها بشمرد
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراکنده کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
به هر جای ویرانی آباد کرد
رسیدن منذر نزد انوشیروان و دادخواهی او از بیداد قیصر روم:
هنگامی که انوشیروان از گیلان بسوی مداین می آمد در راه نعمان بن منذر از دست قیصر روم به او پناه آورد و انوشیروان سی هزار نفر سپاهی به منذر داد و به نبرد با قیصر فرستاد، و خود نیز لشکری به روم برد و در آنجا به فتوحاتی دست پیدا کرد. سپس رهسپار انطاکیه گشت و او را به حدی از این شهر خوش آمد که فرمان داد شهری بنام زیب خسرو همانند انطاکیه بسازند. قیصر که از پیشرفت انوشیروان در روم متوحش شده بود، فرستادگان نزد انوشیروان فرستاد و باژ پذیرفت.
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکری بیکران
پدید آمد از دور نیزه وران
سواری بیامد بکردار گرد
کزان لشکر گشتن بد پایمرد
پیاده شد از اسپ، بگشاد لب
چنین گفت کاین منذرست از عرب
چو منذر بیامد به نزدیک شاه
هه مهتران برگشادند راه
شامل 79 صفحه Word
دانلود تحقیق شاهنامه فردوسی