لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه3
فهرست مندرجات
[نهفتن]
[ویرایش] داستان
کیکاووس در دژی در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش میرود و در راه از هفت بلا جان سالم به در میبرد.
[ویرایش] خوان اول: نبرد رخش با شیر بیشه
رستم روز و شب میرفت و راه دو روزه را در یک روز میپیمود تا به دشتی رسید پر از «گور» بود و محل فرمانروایی شیری قدرتمند، رستم کمند انداخت، گوری گرفت، آتشی افروخت و شکار را بریان ساخت و خورد. «رخش» را یله کرد و خود شمشیر زیر سر نهاد و بخفت. پاسی ازشب گذشته، شیر بیامد و «یلی» خفته و اسبی آشفته بدید. نخست قصد کشتن اسب کرد رخش چنان بر سر شیر کوفت که نقش زمین گردید .رستم از خواب برخاست، شیری مرده دید و رخش را مورد نوازش قرار داد و بدو گفت: «اگر تو هلاک می شدی من با این شمشیر و سنان و گرز گران چگونه باید تا مازندران را می پیمودم. از این پس قبل از هرکاری مرا بیدار کن.» {فرمان برداری رخش} رستم پهلوان، این بگفت و زمانى دراز بخوابید. چون خورشید سر از کوه برآورد، تهمتن از خواب خوش بیدار گشت و تن رخش را بسترد و زین بر آن نهاد و یزدان نیکى دهش را یاد کرد و آنان به ادامه راه پرداختند.
[ویرایش] خوان دوم: بیابان بی آب
رستم در این خوان به همراه رخش در بیابان بی آب و بسیار گرم گرفتار شد.
بیابان بی آب و گرمای سخت
کزو مرغ گشتی به تن لخت لخت
چنان گرم گشتی هامون و دشت
تو گفتی که آتش بر او برگذشت
رستم تاب و توان خود را از دست داد و از پروردگار یاری طلبید تا در نهایت یک گوسفند ماده (میش) را در مقابل خویش دید و با خود اندیشید که میش بایستی آبشخوری داشته باشد. از اینرو با تکیه بر شمشیر قد راست کرد و افتان و خیزان در پی میش به راه افتاد و به آبشخور رسید و خود را سیراب نمود.
[ویرایش] خوان سوم: جنگ با اژدها
رستم پس از رهایی از بیابان بی آب به خواب رفت که در نیمههای شب اژدهای پیل پیکری که در آن نزدیکی میزیست به رخش حمله ور شد.
زدشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
رخش به رستم پناه برد و با کوبیدن سُم سعی نمود او را از خواب بیدار کند اما پیش از بیدار شدن رستم از خواب، اژدها خود را پنهان نمود. رستم از خواب برخواست و به رخش غرّید که چرا بیدلیل وی را از خواب بیدار نمودهاست. این با وی گلاویز شد. رستم در نهایت با کمک رخش که پوست اژدها را به دندان گرفته بود، سر از تن اژدها جدا کرد.
رستم در راه در کنار چشمهای به سفره پر زرق و برق و نعمتی برخورد و از رخش پیاده شده و به نواختن سازی که در کنار سفره بود پرداخت. وی در حین آواز خواندن و نواختن، زبان به شکایت به سوی پروردگار گشود که چرا از شادی و خوشی روزگار نصیبی ندارد.
می و جام و بو یا گل و مرغزار
نکردهاست بخشش مرا روزگار
زن جادوگری که با لشگری از دیوان در آن نزدیکی میزیست این شنید و خود را به صورت زنی زیبا به رستم نمایان کرد و لشگر دیوان را از چشم رستم به جادو پنهان نمود. رستم در میان گفتگوی خود با زن به ستایش یزدان پرداخت. جادوگر چون نام پروردگار را بشنید چهرهاش سیاه شد.
چو آواز داد از خداوند مهر
دگرگونه گشت جادو به چهر
رستم به ماهیت زن پی برد و کمند انداخته او را اسیر کرد و با یک ضربه شمشیر او را دو نیم ساخت.
[ویرایش] خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
در این خوان رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن
تحقیق در مورد هفتخوان رستم